کاج‌های در خون افتیده؛ آخرین عملیات جست‌وجوی شکیلا

قامتش خمیده است. به‌خاطر می‌آورد که اولین‌بار سه سال پیش به جست‌وجوی دخترش رفته است و هزار‌و‌یک‌بار و شاید بیشتر از آن ذکر خوانده و دخترش را سالم یافته است. بار دوم نیز بهار همین سال فرزندانش را جست‌وجو کرده است. می‌گوید: «سه سال پیش [دخترم] تلفن نداشت. تا او به خانه رسید ما بسیاری از شفاخانه‌ها را گشته بودیم. همین‌طور امسال بچه‌ام، خودش را به مکتب عبدالرحیم شهید تبدیل کرد. ما دنبالش گشتیم و در نهایت زنگ زد که تایر ترکیده و نگران نباشم. صدایش را که شنیدم آرام شدم. کاش این‌بار هم مثل گذشته بود.»

صحبت مادر شکیلا، یکی از قربانیان مرکز ‌آموزشی کاج در غرب کابل است. مادری که با گذشت نُه روز هنوز باورش نمی‌شود که دخترش را از دست داده است.

کوثر دانش

بعد از ظهر سوم عقرب سال ۱۳۹۹ خورشیدی موج انفجار مهیبی غرب کابل را تکان داد. این انفجار در مرکز آموزشی کوثر دانش در پل‌ خشک رخ داد و دانش‌آموزان را به خاک و خون کشید. ۳۰ دانش‌آموز کشته و بیش از ۶۰ نفر دیگر زخمی شدند. همه زیر سن بیست سال بودند.

شکیلا نیز یکی از دانش‌آموزان این مرکز بود. شتاب برای زودرسیدن به خانه او را از مرگ حتمی نجات داد، اما در نتیجه‌‌ی این انفجار قدرت شنوایی‌اش آسیب دید. او با این وجود خودش را شام در حالی به خانه رساند که خانواده‌اش در حال جست‌وجو‌ی او بوده است. مادرش می‌گوید که کاش دخترش زخمی بود، اما زنده: «کاش مثل گذشته بود. کاش معلول می‌بود، اما زنده.»

مکتب عبدالرحیم شهید

در تاریخ ۳۰ حمل امسال سه انفجار در دو مرکز آموزشی در غرب کابل رخ داد. یکی از این انفجارها در مرکز آموزشی ممتاز و دو انفجار دیگر در مکتب «عبدالرحیم شهید».

انفجار اول در زمان رخصتی در میان دانش‌آموزانی که در حال ترک مکتب بودند، رخ داد و انفجار دوم نیز در زمانی که خانواده‌ها در جست‌وجوی فرزندان‌شان و مردم در حال انتقال قربانیان بودند، رخ داد. بنابر آمار مردمی، در این انفجارها  ۱۲۶ نفر کشته و ۷۳ نفر دیگر زخمی شدند.

مادر شکیلا این انفجارها را به‌خاطر می‌آورد که بعد از دل‌نگرانی و دلشوره‌های فراوان فرزندش را از میانه‌ی دود و باروت سالم یافته است: «کاش این‌بار [شکیلا] زنگ می‌زد.»

در سال‌های اخیر با افزایش حملات انتحاری و جرایم جنایی در مناطق هزاره‌نشین، بسیاری خانواده‌ها در هراس بودند/هستند که مبادا فرزندان‌شان طعمه‌ی حملات انتحاری و جرایم جنایی شوند. دانش‌آموزان در پی هر انفجاری برای تسکین نگرانی پدر و مادر به آن‌ها بهانه می‌آورند.

مثل برادر شکیلا، دانش‌آموز صنف دهم مکتب عبدالرحیم شهید که در زمان انفجار در صنفش گیر مانده بوده است. او بدون این‌که بداند مادرش در آن‌جا و در میان جمعیت دنبال او بوده، به مادرش گفته «تایر موتر ترکیده» و او نگران نباشد.

سی‌ام حمل امسال مادر شکیلا دنبال پسرش در میان جمعیت که در حال انتقال قربانیان و زخمی‌های انفجار مکتب عبدالرحیم شهید بود، گشته است. عکس از رسانه‌های اجتماعی

شکیلا

مکتب را تمام کرده بود و برای ساختن آینده‌ی بهتر برای خودش، برای خانواده‌اش، برای مادر پیر و جامعه‌اش تلاش می‌کرد. ۱۹ سال برای رسیدن به این هدف، هر روز تعهدش را تجدید ‌کرده بود تا مبادا در مقابل دشواری‌های زندگی فراموشش شود. او از جمله دانش‌آموزان ممتاز مکتب و مرکز آموزشی کاج بود. قد بلند و اندام باریک داشت و ابای سیاه تنش بود.

این‌ها مشخصاتی اند که خانواده‌ی این دانش‌آموز به مردم محل انفجار می‌دهند. اسمش شکیلا است. او فرزند چهارم یک خانواده‌ی دهقان از ولسوالی ورس بامیان بود. سه برادر و دو خواهر دارد. درست زمانی که پنج سال داشت، پدرش را از دست داد. از همان زمان، زندگی سخت او و خانواده‌اش آغاز شد، اما هیچ یکی از فرزندان خانواده به‎ویژه شکیلا از درس دست نکشید. اما انتحاری در مرکز آموزشی کاج به این تلاش‌ها نقطه‌ی پایان گذاشت و دست او را از تلاش و مبارزه کوتاه کرد.

شهر آدم‌خوار

مادر شکیلا می‌گوید که او برای درمان شوهرش بامیان را به مقصد کابل ترک کرده بود، اما درمان نتیجه نبخشید و در نهایت شوهرش را از دست داد. بعد از مرگ شوهرش، او پدر و مادر خانواده شد: «وقتی شوهرم فوت کرد. همه‌ی بچه‌ها خُرد بودند.»

او تعهد کرد که نقش پدر و مادر را یکجا به عهده بگیرد و فرزندانش را طوری بزرگ کند که مایه‌ی افتخار جامعه باشند. اما دهقانی برای یک مادر با شش فرزند کوچک ممکن نبود و زمین‌داران با توجه به دشواری کار دهقانی به او اعتماد نمی‌کردند. وضعی که مادر را واداشت برای ادامه‌ی حیات آبرومندانه فکری کند. آخرین فکرش این شد که با فرزندان قد‌ونیم‌‌قدش در شهر بمانند: «گفتم در شهر باشم کم‌ کم کار کنم و بچه‌ها درس بخوانند. ای کاش نمی‌ماندم. این شهر آدم‌خوار است.»

درد از دست‌دادن دختر جوان قلبش را شکسته است. به حدی که نای صحبت در او نیست. زجه‌هایش دل هر انسانی را به درد می‌آورد.

برادر شکیلا -مرد خانواده- در زمان درگذشت پدرش تنها چهارده سال داشت. او می‌گوید که مادرش تمام این سال‌ها در برابر سختی‌ها و مشکلات مثل کوه ایستاد و نقش پدر و مادر را داشته است: «مادرم برای درس‌خواندن ما شب و روز تلاش کرد تا ما سرپا شویم، هیچ یکی از مشکلات برای مادرم سخت نبود، اما مرگ خواهرم یک‌شبه قامت او را خمیده است.»

شکیلا یکی از قربانیان مرکز آموزشی کاج ۱۹ سال داشت. عکس ارسالی به اطلاعات روز

نانوایی

مادر شکیلا برای تأمین مخارج خانواده ابتدا نانوایی گشود. در تنوری که سوخت آن چوب بود، از ساعت چهار صبح تا ساعت شش عصر نان می‌پخت. این کار سخت و طاقت‌فرسا، به مرور از رونق افتاد. مادر شکیلا مجبور شد که راه دیگری برای تأمین مخارج زندگی شش فرزندش بجوید. در نهایت او توانست که صفاکاری و آشپزی یک مکتب را پیدا کند.

برادر شکیلا می‌گوید که مادرش با همه‌ی زحمات دو فرزندش را به دانشگاه فرستاد و سه فرزند دیگر مکتب می‌خواندند: «با زحمات مادر من از دانشگاه فارغ شدم. خواهر دیگرم اکنون محصل است. مادرم خوشحال بود که شکیلا نیز به‌زودی به دانشگاه راه می‌یابد. اما…»

انفجار روز جمعه این دل‌خوشی و امیدهای فراوان را از این مادر زحمت‌کش گرفت و او را به عزای شکیلا و آرزوهایش نشانده‌ است. مادر شکیلا می‌گوید که بخشی بزرگ این کارها را در سال‌های گذشته، شکیلا انجام داده و در کنار آن برای درس‌خواندن تلاش کرده‌ است: «در مکتب صفاکاری می‌کردم، بعد از درس به کمکم می‌آمد. او کار مرا انجام می‌داد تا من کم‌تر خسته شوم. در هنگام آشپزی کتاب در دستش بود. او با تمام زحمت‌ها همیشه از جمع شاگردان ممتاز بود.»

دام مرگ

شکیلا هرچند از انفجار مرکز ‌آموزشی کوثر دانش جان سالم به‌ در برد، اما قدرت شنوایی‌اش آسیب دید. او زمستان ۱۳۹۹ به‌دلیل این آسیب و ترومای بعد از رویداد خانه‌نشین شد، اما تعهدش را از یاد نبرد و قول داد که بیشتر از پیش تلاش کند. برادر شکیلا می‌گوید: «بعد از آن‌که وضع شکیلا بهبود یافت، تلاش او چند برابر شد. او شبانه‌روزی درس می‌خواند و هشدار رویداد کوثر دانش و مکتب عبدالرحیم شهید را باور نکرد. در سر داشت که بورسیه بگیرد.»

شکیلا در بهار ۱۴۰۰ خورشیدی به صنف برگشت، اما نه در صنف آموزشی کوثر. او مسیرش را طولانی کرد و به جمع دانش‌آموزان کاج پیوست.

او صبح زود مسیر ریگریشن-نقاش را می‌دوید تا به موقع خودش را به صنف برساند و بعد از ختم صنف‌اش به سر کار مادر برمی‌گشت و به‌جای او کار می‌کرد. مادر شکیلا می‌گوید که همیشه ترس این را داشته است که مبادا [شکیلا] بار دیگر در انفجاری برابر شود و یا مورد آزار و اذیت قرار بگیرد: «پیش از این تنها نگران این بودم که مورد آزار و اذیت قرار بگیرد، اما همین دو سه سال از انفجارها جان به لب می‌شدم. او می‌فهمید که نگرانم و زود خودش را می‌رساند. زمستان در یک حمام کار گرفتم، بعد از درسش دویده پیشم می‌آمد و به جایم در حمام کار می‌کرد. می‌گفت مادر این کار برای تو سخت است.»

از سال ۱۴۰۱ خورشیدی شکیلا تلاشش را بیشتر کرد. او صبح زود مسیر طولانی ریگریشن‌-نقاش را پیاده می‌پیمود و بعد از ختم درس به مادرش اطلاع داده به کتابخانه‌ می‌رفت و در آن‌جا درس می‌خواند.

شکیلا پولی را که مادرش به‌خاطر غذای چاشت برایش می‌داده، صرف کتاب و دیگر مصارف ضروری درس‌هایش می‌کرده است. مادرش می‌گوید: «زندگی ما آسان نبود. گاهی ۲۰ افغانی اگر در دستم بود و می‌دادم، صرف کرایه موتر و خوراکش نمی‌کرد، هزینه‌ی کتابچه و قلم‌اش می‌شد. او  وضع را می‌دید و به همین دلیل هرگز پولی نمی‌خواست. بمیرم او روز انفجار صبحانه نخورده بود و هیچ پولی هم نداشت.» مادر حالش بد می‌شود و از صحبت می‌ماند.

طبق گفته‌‌های نزدیکان شکیلا، او کرایه‌ی موترش را صرف پرداخت فیس مرکز آموزشی کاج می‌کرده است و پول خوراکی‌اش را صرف پرداخت حق‌العضویت یک کتابخانه‌ای که در آن درس می‌خواند.

برادر شکیلا می‌گوید: «شکیلا اکثر اوقات، دو وقت غذا (صبحانه و غذای شب) می‌خورد. گاها اگر پولی دستگیر مادرم می‌شد و او را می‌داد، شکیلا آن را صرف خوراکش نمی‌کرد. جمع می‌کرد برای دیگر مصارف تا مبادا دست نیازی دراز کند.»

نیازهای برآورده نشده، رویاهای بزرگ و سختی‌های که شکیلا کشیده و با آن مواجه بوده است، اکنون اندوه نبودنش را برای خانواده به‌خصوص برای مادرش طاقت‌فرسا کرده است.

برادر شکیلا می‌گوید که وضع اقتصادی قابل توصیفی ندارد و با تمام تلاش درگیر فقر اند: «من تازه فارغ شده‌ام. می‌دانید که برای یک تازه‌فارغ کار نیست، اگر باشد، درآمدی ندارد. مادرم صفاکار یک مکتب است و درآمد اندکی دارد. به سختی هر دو می‌توانیم هزینه‌های روزانه را تأمین کنیم. همین ناتوانی وضع را برای همه سخت می‌کرد. اما شکیلا را در یک وضع بد از دست دادیم. او روی راحتی ندید.»

به‌گفته‌ ‌او، شکیلا می‌خواست در رشته طب کامیاب شود و بتواند بورسیه بدست آورد. او برای رسیدن به این هدفش، زحمت می‌کشید. شکیلا از جمع دانش‌آموزان ممتاز و نخبه‌ی کاج نیز بود. او ضمن داشتن امتحان کانکور، برای بورسیه‌ی چندین کشور درخواست داده بود و در جمع افراد منتخب منتظر برگزاری این آزمون‌ها بود.

برادرش می‌گوید: «در چند بورسیه او ثبت نام و شرایط را تکمیل کرده بود. به همین دلیل پاسپورت گرفته بود». پاسپورت شکیلا چهار روز بعد از انفجار انتحاری کاج به خانواده‌اش رسیده است.

شکیلا از جمله دانش‌آموزان ممتاز مکتب و مرکز آموزشی کاج بود. او همزمان با درس مکتب علوم قرآنی نیز خوانده بود. عکس: ارسالی به روزنامه اطلاعات روز

کاج خونین

انفجار هشتم میزان در مرکز آموزشی کاج به این انتظارها نقطه‌ی پایان گذاشت. ساعت هفت‌ونیم صبح روز جمعه (۸ میزان) یک مهاجم انتحاری با کشتن محافظان مرکز آموزشی کاج و زخمی‌کردن دو کارمند دیگر این مرکز، خودش را در صنف آموزشی رساند و دختران را زیر رگ‌بار گرفت. او سپس در میان جمعیت هراسان دانش‌آموزان گیرافتاده و در میان دختران مواد همراهش را منفجر کرد. در این انفجار ۱۱۵ نفر زخمی و ۵۷ دانش‌آموز که اکثریت دختر بودند، کشته شدند.

برادر شکیلا که در انفجار کوثر دانش دنبال خواهرش و سپس انفجار مکتب عبدالرحیم شهید دنبال برادرش گشته است، می‌گوید: «بعد از آن‌که تلفنش زنگ نخورد. از ساعت هشت صبح مثل دفعه‌های قبل آشناها تقسیم شدیم.»

این خانواده ابتدا مرکز آموزشی کاج، خانه‌های اطراف و مسجد نزدیک محل را می‌بینند، اما پیدا نمی‌توانند. او را در میان زخمی‌ها در شفاخانه‌ها جست‌وجو می‌کنند. برادر شکیلا می‌گوید: «در هیچ جا نبود.»

مادرش زمزمه می‌کند: «او آخرین امتحانش را داد.» اشک‌هایش جاری می‌شود و قلبش برای چندمین‌بار می‌گیرد و از صحبت می‌ماند. بعد از آن‌که صحت مادر شکیلا اندک بهبود می‌یابد…

برادر شکیلا ادامه می‌دهد: «دیگر ناامید شدم. به مادرم گفتم که به خانه برود. من ناامیدانه به سمت طب عدلی رفتم. در زیرزمین در طب عدلی اجساد غرق در خون را دیدم. اول باورم نشد و بیرون رفتم. گفتم شاید کابوس باشد. بعد از نیم ساعت وقتی به خود آمدم و دوباره رفتم که کابوس به واقعیت پیوسته بود.»

شکیلا نیز در این انفجار جانش را از دست داده است. طبق گفته‌ خانواده‌اش، این انفجار بالاتر از پیشانی، سر و تمام مغز و استخوان دستی که با آن می‌نوشت را به آسمان کابل پاشید و دیگر بدنش نیز با تکه‌های چره پوشیده و سوخته بوده است. برادر شکیلا می‌گوید: «بدن شکیلا پر از چره بود. او را از روی کفش که برایش خریده بودم و از روی ساعتی که همیشه چپه می‌بست، شناختم.»

او به مادرش تماس می‌گیرد که به خانه برود و برای شکیلا نذر کند: «ساعت چهارونیم عصر شکیلا را از قطار پنجم و ردیف سوم از میانه‌ی دیگر همصنفانش از زیرزمینی طب عدلی برداشتم. به مادرم که هی زنگ می‌زد گفتم شکیلا زخمی است و در شفاخانه ایمرجنسی است. او بعد از یک کنجکاوی مفصل قانع شد و خدا را شکر کرد که زخمی است.»

غصه‌اش را قورت می‌دهد. می‌گوید که شکر مادرش قلبش را به درد آورد و بغضش را شکست. از هیمن رو تلفن را قطع کرده است و مجددا زنگ می‌زند که برای شکیلا نذر کند: «به‌خاطری که مادرم سکته نکند. زنگ زدم. وقتی جسد نیم‌سوخته‌ی خواهرم را در مسجد گذاشتم. خودم را جمع‌وجور کردم و دنبال مادرم رفتم و به او گفتم که در مسجد برای شکیلا دعا کنیم.» دردهایش را قورت می‌دهد و می‌گوید که به برادری فکر کنید که جسد نیم‌سوخته‌ی خواهرش را برداشته است، اما اجازه‌ی گریستن را ندارد تا مبادا کوهی فرو بریزد.


Source link

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*