آرزوهای کوچک اما محال… – روزنامه اطلاعات روز

دوتا رخت‌ خواب كنار هم پهن كرده بودند و هر دو تا صورت فرو رفته بودند زير لحاف. فاطمه دست‌هایش را گذاشته بود زير سرش و پای چپ‌اش را روى پای راست. بی‌وقفه و تند تند تكان مى‌داد. طوری كه از زير لحاف هم مى‌شد فهميد موضوعی نگرانش کرده است.

صنم خيلى پُرحرف بود و هر وقت به او مى‌رسيد یک بند و پشت سر هم حرف می‌زد. کم‌تر منتظر پاسخ يا واكنش فاطمه می‌ماند، اما همیشه به او به چشم خواهر بزرگ‌تر نگاه می‌کرد و خیلی دوستش داشت.

فاطمه که از پرحرفی‌های صنم کلافه شده بود، با صدایی تقریبا بلند و تحکم‌آمیز گفت: «چقدر انرژی داری دختر! نمی‌شه کمی آرام باشی من هم دوتا گپ بزنم؟ هیچ وقت نمی‌دهی کسی دیگر هم حرف بزند از بس که گپ می‌زنی.» 

و همان وقت صنم يك دفعه و بدون مقدمه پرسيد: «حالا بلاخره ما با دیگران متفاوتیم؟ چه تفاوتی داریم مگر؟»

فاطمه از گوشه‌ی چشم نگاه بی‌حوصله‌اى به او كرد و شانه‌هایش را با بی‌تفاوتی بالا انداخت و گفت: «من چه می‌دانم؟ تو هم وقت پيدا كردی به خدا. فردا يک دنيا درس و جنجال دارم صنم! از تشويش کانکور هيچ خوابم نمی‌برد. اين سؤال‌های تو را ببين در اين وقت شب.»

صنم گفت: «پارسال وقت جایزه دادن در مکتب یادت است؟ تو اول‌نمره شدی، ترانه دوم‌نمره و مینه سوم‌نمره. وقتی جایزه مینه و ترانه را دادند سرمعلم فقط گفت: “آفرین تان دخترها، شما آینده وطن را می‌سازید و باید بیشتر تلاش کنید تا وطن تان را آباد کنید.” اما وقتی جایزه تو را دادند مدیره صایب گفت: “به دختران و پسران زحمت‌کش و درس‌خوانِ هزاره‌ی‌مان افتخار می‌کنیم.”»

گوشه‌ی چشمان صنم پایین افتاد و صورت لاغر و آفتاب‌خورده‌اش کمی درهم رفت. آب دهانش را که جمع شده بود قورت داد و در ادامه گفت: «فاطمه چرا نام قوم مینه و ترانه گرفته نشد. اما تو را با نام هزاره یاد کردند؟»

فاطمه در ذهن‌اش پنج درس آخر انگلیسی که قبل از غذای شب خوانده بود را مرور می‌کرد که حرف صنم به یک‌باره تمام درس‌ها را از ذهن‌اش پاک کرد و اندوهی آشنا به‌جای آن جای گرفت. اندوهی که از روز تولد با او بود. اندوهی که مادر و مادربزرگ نیز از آن رنج برده بودند. غمی مبهم در سراسر تن ظریف‌اش دوید و در آیینه چشمانِ بادامیِ عسلی‌رنگش هویدا شد. با خود آهسته حرف زد: «حق با صنم است. حتا وقتی تشویق می‌شویم به ما یادآوری می‌کنند که با دیگران متفاوتیم در حالی‌که خداوند تمام انسان‌ها را با حق انسانی برابر خلق نموده است و تفاوت ظاهرشان تنها برای این است که از همدیگر متمایز شوند نه برای برتری و کم‌تری. این تفاوت طبیعی چرا باید سبب تبعیض و ظلم شود و مخصوص به یک تعداد از انسان‌ها باشد.»

فکر کرد واقعا چه کسانی باعث چنین رنجی شده‌اند و چرا این‌قدر انسان‌های بدکرداری بوده‌اند. در دنیای خود غوطه‌ور بود که صنم گفت: «فاطمه تو اصلا فکرت به گپ مه هست یا نی؟» فاطمه به خود آمد، فکرش را جمع‌وجور کرد. با پشت دست چپ‌اش زد روی پای راست صنم. با هیجان‌زدگی خاصی گفت: «ما هیچ فرقی با دیگران نداریم. همه‌ی‌مان انسان هستیم و خداوند هم گفته بهترین شما باتقواترین شما است. نگفته بهترین شما از این قوم و آن قوم باید باشه، فهمیدی؟ نباید این گپ‌ها را مهم فکر کنی.»

پای صنم سوزش گرفت. مثل اين‌كه پشه نيشش زده باشد، اما به‌روى خودش نياورد. هرچه باشد، فاطمه دختر کاکایش بود. شش ماه از او بزرگ‌تر بود و درس‌خوان‌تر و عاقل‌تر. صنم سعی می‌کرد نهایتا گوش به فرمان او باشد و ناراحتش نکند. فاطمه لحاف دو رنگ سفید و پسته‌ای را کنار زد و خود را به سمت صنم چرخاند. دست چپش را زیر گوشش گذاشت و گفت: «صنم این حرف‌ها فایده‌ای برای من و تو ندارد. ما باید درس بخوانیم و در کانکور با نمره بلند کامیاب شویم که پدر و مادرمان به ما افتخار کنند و برای وطن مان خدمتگزار شویم.» صنم با چشمان سیاه نافذش با دقت به لب‌های فاطمه خیره شده بود و هر کلمه‌ای را که از بین لب‌ها بیرون می‌آمد، با چشمانش می‌قاپید و به گوش‌هایش می‌سپرد.

فاطمه گفت: «اگر تمام دخترها و پسرهای کشور ما تعلیم‌یافته شوند، او وقت است که این گپ‌ها از بین می‌رود. چون این گپ‌ها را آدم‌های بی‌سواد و بیکار جور کرده‌اند. مدیره ما هم چون از دیگران شنیده آن حرف را گفت اگر نه تو می‌دانی که مرا از همه‌ی مکتب کرده بیشتر دوست دارد.» دست راست را به موهای صاف و بلندش کشید و ادامه داد: «به این چیزها فکر نکن. به درس‌ها و کانکور فکر کن. به نویسنده‌شدن، به یاد گرفتن گیتار که خوش‌ داری و به سفر به کشورهای زیبای دنیا فکر کن.»

لبخندی معصومانه روی لب‌های صنم جان گرفت و فورا گفت: «تو که می‌دانی من عاشق دیدن کشورهای جهان و عاشق گیتار هستم.» فاطمه بین حرفش دوید و گفت: «و دگه؟» صنم از جا جستی زد و صورت فاطمه را بوسید و گفت: «و دگه عاشق تو دختر کاکا و دوست صمیمی‌ام.» سرش را دوباره روی بالشت گذاشت و گفت: «فاطمه! باید قول بدهی باهم برویم و دنیا را بگردیم. گیتار را هم با خود می‌بریم و کتابچه‌های یادداشت مان را که خاطراتِ خوش سفر را در آن بنویسیم برای روز پیری.» فاطمه خنده‌اش گرفت. دندان‌های مربعی‌شکل و کوچک‌اش نمایان شدند. گفت: «تو فعلا کانکور کامیاب شو باز دور دنیا را هم چکر می‌زنیم با گیتار.»

صنم از شنیدن حرف‌های دختر کاکا، ته دلش گرم شد و هیجانی وجودش را احاطه کرد. دستش را دراز کرد و دست فاطمه را محکم گرفت. هردو با صدای بلند خندیدند و صنم در بین خنده گفت: «یاد مان باشد وقتی میدان هوایی می‌رویم، دوتا رمان هم ببریم که وقت پرواز بخوانیم. مطمئنم کتاب‌خواندن بالای ابرها خیلی کیف دارد.»

های های خنده‌ی دو دختر نوجوان با شوق رویاهای رنگارنگ در فضای اتاق کوچک و ساده طنین انداخت؛ بی‌خبر از آن‌که بدانند فردا شب، زندگی مجالی دیگر برای خوابیدن در این رخت خواب گرم را به آن‌ها نخواهد داد.


Source link

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*