یکونیم سال بود که آمادگی کانکور میخواند. با گامهای کوچک، هر روز امیدوارتر از دیروز بود. هیجان خاصی داشت. ۱۲ سال زحمت کشیده بود و تنها کمتر از دو هفته به کانکور مانده بود. هر روز داشت به کانکور نزدیک میشد. قرار بود آزمون بدهد و به دانشگاه برسد.
حتا جمعهها را تعطیلی نمیکرد. در آزمونهای آزمایشیای که از طرف اداره آموزشگاه کاج برگزار میشد، بهصورت منظم و هدفمند اشتراک میکرد. نمراتش را هر بار با دفعات قبلی مقایسه میکرد. هرقدر که به کانکور و آزمون نزدیک میشد، نمراتش هم خوبتر میشد.
سالها درس خواند تا اینکه یک صبح جمعه (۸ میزان)، که صبح زود از خواب برخاسته بود تا جهت آزمون به آموزشگاه برود، در صنف، در وقت آزمون انتحاری شد؛ درست زمانی که زهرا سؤال سیوهفتم ریاضیاش را حل میکرد. مهاجمی با سر و وضع برابر و در قدوقامت دانشجویِ تر و تمیز و با لباس منظم و ریش و بروت اصلاحشده در صنف داخل شد. اول به دختران دانشآموز شلیک کرد، گلولهاش که تمام شد خودش را انتحار داد.
در این حملهی انتحاری نزدیک به ۶۰ دانشآموز عمدتا دختر کشته و بیشتر از ۱۰۰ دانشآموز عمدتا دختر زخمی شدند. زهرا عظیمی یکی از زخمیهای همین حمله است.
زهرا ۱۹ ساله و از یک خانوادهی فقیر است. برادرش کوچک و پدرش پیر است. شغل پدر زهرا سالها کراچیوانی بوده است. در اوایل موتری از نوع تونس داشته است. با ۲۰۰ هزار افغانی سرمایهای که داشته است، با موتر تونس به دکانها مواد خوراکی توزیع میکرده است. مثلا از فلان هنگر به فلان دکان آرد میبرده است. از فلان فروشگاه به فلان دکان روغن میبرده است. این کار ادامه داشته است تا زمانی که پدر زهرا متوجه میشود که شریک چالاک و کلاهگذارش سرمایهی او را تمام کرده است و کم کم دارد قرضدار میشود. به ناچار از آن کار دست میکشد و کراچی میگیرد. سالها است که تاوان آن کلاهگذاری را جبران نتوانسته و هنوز با کراچی کار میکند.
زهرا اما دخترِ منصف بوده است؛ اهل بخشش و فراموشی. بهجای جبران کلاهگذاریهای شریکِ مکار پدرش، بهجای افتادن به دامن شر و کینه، شروع میکند به خواندنِ دوبرابر: همزمان که مکتب میرفته، به مدرسهرفتن هم شروع میکند.
روزی که زهرا زخمی میشود، گذشتهی سخت اما درخشانی داشته است. دختر فقیری بوده است که یکبار دستکم از چشمانداز اقتصادی قربانی شده بود، اما تلاش نداشت که نقشها عوض شود و اینبار او یکی را قربانی کند. بهجای آن، درس و تحصیلش را دو برابر کرده بود و همزمان هم مکتب میرفت و هم مدرسه.
زهرا اما در صنف امتحان بار دیگر قربانی شد. اینبار درست زمانی که سؤال سیوهفتم ریاضیاش را حل میکرد، مهاجمی داخل شد که به او شلیک کند و اگر با شلیک نتوانست بکشد، با انتحار او را باید بکشد.
زهرا اما همین که چمشش به مهاجم میافتد، خودش را زیر میز میزند. طبق آنچه که زهرا میگوید عموم دختران به میزهای همدیگر پناه برده بوده که از آن جمله یکی خودش بوده است.
زهرا میگوید: «یادم است که زیر میز پنهان شدم. مهاجم به دختران ردیف اول که عموما از «صنف نخبگان» بودند شلیک میکرد و جمع زیادی از دختران در تلاش فرار یا در حال پنهانشدن به زیر میزهای صنف بودند. در همین زمان بود که صدایی آمد و دیگر چیزی یادم نیست.
یک زمانی بیدار شدم که صنف پر از خون و دود است. فکر میکردم شاید خواب دیدهام. هیچ جایم درد نداشت. زخمی هم نشده بودم. فقط توانِ راهرفتن نداشتم. حیران، گیج و بیحال بودم که همصنفیام رسید. عاجل دستم را گرفت و از صنف بیرونم کرد.
دویده خانه آمدم. صبح زود بود. من از وضع لباس و سر و صورتم خبر نداشتم. فقط طرف خانه میدویدم. سرد و خلوت بود. در هنگام دویدن هر کسی که مرا میدید وحشت میکرد. هیچکس باورش نمیشد که در آن صبح زود کسی آمده باشد و در صنف چندصدنفری دانشآموزانِ در حالِ آزمون دادن انتحار کرده باشد. آنانی که خبر نداشتند میپرسیدند چه شده، چرا پر از خونم. آنانی هم که خبر داشتند میگفتند اگر زنده هم بیرون شدهاید سالها زخمی خواهید بود.
من خانه آمدم. پدر و مادرم و تمام افراد خانهی ما خبر نداشتند. از دیدن من بسیار ترسیدند. من هم پر از وحشت بودم و خودم را به آغوش مادرم انداختم. جریان را قصه کردم و همه خبر شدند.
آن زمان بود که دستم را نشانم دادند که زخمی شده است. من خبر نشده بودم. احساس درد هم نداشتم. لباسم هم پاره شده بود و من خبر نشده بودم.»
زهرا میگوید او را شفاخانه ناصر خسرو برده است. زخمهایش را پانسمان میکند و قرار میشود که رخصت شود. هزینه داکتر سه هزار افغانی میشود. زهرا میگوید میدانسته است که در خانه سه هزار افغانی نیست. «خیلی شرمیده و دستپاچه بودم. میگفتم اگر نباشد چه؟ چه کار باید کنیم؟ اما پدرم پول را زود آورد. نمیدانم از کجا کرده بود ولی من خجالتزده نشدم.»
زهرا میگوید: «سالها بود فراموش کرده بودم. اینجا یکبار دیگر یاد کار و پول و زندگی افتادم. یاد آن شریک پدرم افتادم. با خودم گفتم بازم خوب است. اگر من پایم قطع میشد، یا چشمم کور میشد، یا دستم قطع میشد، یا چره در دیگر جاهای بدنم میماند، پدرم چه کار باید میکرد. مادرم و فرزندانش را نان میداد یا مرا تداوی میکرد.»
دست زهرا فقط پانسمان شده است. چره به رگ اعصاب خورده است و هنوز عملیات نشده است. داکتران گفته است که چره مدتی باید سر جایش بماند. «گفتند اگر بکشند ممکن است دستم فلج شود».
امروز (پنجشنبه، ۲۱ میزان) در کابل روز آزمون کانکور بود. همان روزی که زهرا به خاطرش ۱۲ سالِ تمام با نداری ساخت، با فریب ساخت، با کلاهگذاری ساخت، با کراچی ساخت و تازگیها با زخم و انفجار هم ساخت. همان روزی که زهرا بهخاطرش در معرض شلیک قرار گرفت و اگر زیر میز نمیرفت یا اگر در ردیف اول بود، کشته شده بود. با آن هم انفجار شد و هنوز چره در دست زهرا است.
امروز پس از تمام این دشواریها زهرا با دستهای پرچره سراغ آرزوهایش رفته بود. رفته بود که آزمون بدهد و خبرنگار شود. دیده شود که غیر از چره، آیا چیزهای دیگری هم قرار است که دست او را از آرزوهایش کوتاه کند یا خیر. دیده شود که آیا او اجازهی انتخابِ خبرنگاری را دارد؟ سالها فقیری کشید، سه هزار برای تداوی زخمش نداشت، دیده شود که آیا اکنون حق دارد که اقتصاد بخواند یا خیر.
Source link